عمر آنقدر سریع میرود که انگار از دست ما فرار میکند..
پیشتر ها که نوجوانی جسور بودم گمان میکردم لحظهها در دستان من به سر میبرند
حال اینکه لحظهها مرا با خود بردهاند
و دلم را لابهلای چرخهای روزگار له کردهاند
و من هنوز سر در گمم که دلم کجا گیر است!
نمیدانم چرخش روزگار کی دلم را آزاد خواهد کرد
ولی ای رفیق قدیمی! تو پایت را از روی گلویم بردار..!
با توام ای بغض!
بگذار آه از گلویم بگذرد......................یاعلی